ای لحظه ی شگفت عزیمت!
همه ی دیشب را بیدار بودم که حافظ بخوانم... که درد بکشم از تولدِ درد، بیداری، حیرت. که دلم بگیرد از پروانه هایی که گوشه ی آبی بالهایشان زخمی...
از حنجره هایی که حجمِ درد در گلوگاهشان رسوب...
من مؤمن نیستم. و حقارت در سینه ام می تپد. و دنیا جلوی چشم های رنگی ام را کدر کرده.
کاش بزرگ شده بودم یا قد نه سالگیم معصوم و زیبا می ماندم. کاش آدم ها را نمی فهمیدم, زندگی را نمی فهمیدم, غرور را، برهنگی را.
و روی جهالت پاک راهروهای مدرسه راه می رفتم. و روح، در سراسر ثانیه هام جاری بود. و انگیزه، شوق، آسمان، لبخند.
و پرواز، بازی، غم های ساده، آرزو.
همین. همین و همین. حوصله ی شرح قصه نیست و دلم می خواهد بروم توی غار خلوت ریاضت و روزه و سکوتِ خودم، و چله بگیرم و دور بشوم از همه چیز. همه چیز.
و عشق و هق هق روی مسیر هر روزه ی خانه و دانشگاه کش بیاید و تو در سینه ام که سخت تنگی می کند اشباع شده باشی...